تاریخ انتشار : جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳ - ۱۸:۴۱
کد خبر : 3015

درس عاشقی در کلاس مادر بزرگ

درس عاشقی در کلاس مادر بزرگ

به گزارش بازاریابی پلاس به نقل از پول نیوز، تا هستم‌ای رفیق ندانی که کیستم / روزی سراغ وقت من آیی که نیستم از روزی که بدنیا می‌آییم و با هر نفسی که می‌کشیم، یک قدم به سوی مرگ پیش می‌رویم. “حتی خود تولد آغاز راه مرگه / حدیث عمر و آدم حدیث باد و برگه”.

به گزارش بازاریابی پلاس به نقل از پول نیوز، تا هستم‌ای رفیق ندانی که کیستم / روزی سراغ وقت من آیی که نیستم

از روزی که بدنیا می‌آییم و با هر نفسی که می‌کشیم، یک قدم به سوی مرگ پیش می‌رویم. “حتی خود تولد آغاز راه مرگه / حدیث عمر و آدم حدیث باد و برگه”. اما مرگ واقعیتی دردناک است. از دست دادنی که بدست آوردنی پشت آن نیست؛ و اینجاست که غم سراپای وجودت را می‌گیرد، روح و روانت را به هم می‌ریزد و هشداری بزرگ می‌دهد.

زندگی به دوره‌های مختلف تقسیم می‌شود. نوزادی، کودکی، نوجوانی، جوانی، میان سالی، سالمندی و کهن سالی دوره‌های گوناگون زندگی است. فاصله برخی دوره‌ها نزدیک و فاصله برخی دوره‌های دیگر دور است. اما هنگامی که در قالب خانواده تعریف می‌شود، ماجرا به گونه دیگری است. فرزند، مادر و مادربزرگ سه دوره زندگی است که هر کدام جایگاه خاص خودش را دارد. هر چقدر چالش‌ها بین فرزند و مادر جدی است، تعامل و ارتباط بین نوه و مادربزرگ عمیق و کدورت ها گذراست.

هرچقدر به نظر می‌رسد مادر و فرزند زبان همدیگر را نمی‌فهمند، نوه و مادربزرگ زبان همدیگر را خوب می‌فهمند. به نظر می‌رسد مهربانی مادربزرگ جور دیگری است. مادربزرگ چیزی نمی‌خواهد و مطالبه‌ای ندارد، فقط دلش می‌خواهد کنارش بنشینی، به خاطراتش گوش بدهی، وقتش را پر کنی و درد تنهایی هایش را درمان باشی. می‌توانی رازهایت را به او بگویی و نگران فاش کردن آن‌ها نباشی. به نظر می‌رسد مادربزرگ می‌داند که اگر رازهایت را فاش کند، دیگر همدمی برای تنهایی هایش نخواهد داشت.

با وجود آنکه تحمل شنیدن نصیحت را نداری، می‌توانی ساعت‌ها کنار مادر بزرگت بنشینی تا او در قالب خاطره‌های راست و دروغ، تو را نصیحت کند. می‌دانی که او چه می‌گوید و چگونه کنایه می زند، اما ناراحت نمی‌شوی. می‌توانی ساعت‌ها سر بر زانویش بگذاری و تا هنگامی که وقت داری، خیالت راحت باشد که با آغوش باز تو را می‌پذیرد. می‌دانی که اگر پدر، مادر، خواهر، برادر، دوست یا هر گزینه دیگری در خانه نیست، مادر بزرگ همیشه هست و منتظر شنیدن صدای زنگ است تا در خانه اش را برویت باز کند.

شاید پدربزرگ هم گزینه مناسبی باشد، اما مادر بزرگ نمی‌شود. هیچ موجودی به اندازه مادر بزرگ صبور نیست. مادربزرگ عصبانی نمی‌شود، فریاد نمی‌زند و کسی را از خانه اش بیرون نمی‌کند، زیرا خداوند راز تحمل را در وجود مادری اش به امانت گذاشته و او این ودیعه الهی را در سینه نگه داشته و تا آخرین نفسی که می‌کشد، این امانت را بخوبی نگه می‌دارد و پرورش می‌دهد.

همانقدر که بودن مادر بزرگ عادی است، رفتن یک باره اش آزار دهنده می‌شود. “ناگهان بانگی برآمد خواجه مرد” و اکنون زمان به یادآوردن تمامی گفتارها، کردارها و رفتارهای مادر بزرگ است. حالا که او را نداری باید همه چیز را به خاطر بیاوری. مادر بزرگ پیام صبر در کنار وفاداری است. هرگز به کینه توزی و کدورت حکم نمی‌دهد. همواره از دنیای بی ارزش سخن می‌گوید، گذشت را به تصویر می‌کشد و آنرا نصیحت و وصیت می کند.

وقتی مادر بزرگ خوبی داری، گمان می‌کنی تمام مادربزرگ‌های دنیا خوب هستند. از کنار هر بانوی سالمندی که عبور می‌کنی، به یاد مادر بزرگ خودت می‌افتی. به خاطر می‌آوری که پدر و مادرت برای استحکام پایه‌های زندگی ناچار بودند دوش به دوش همدیگر کار کنند و از همان لحظه که تصمیم به فرزندآوری گرفتند، نگران فرزندشان نبودند. تکلیف روشن بود و از همان لحظه مشخص کردند که فرزند دلبندشان را بدست مادربزرگ می‌سپارند. اطمینان داشتند که هیچ یک از دو مادربزرگ پدری یا مادری، دست رد به سینه شان نمی‌زند و آغوش خود را بروی نوزادی که از پوست و گوشت خود می‌داند، باز می‌کند و نوه خودش را در عشق مادری غرق می کند تا کمبود مادر را حس نکند.

اگرچه تنها مادربزرگت را از دست داده ای، اما نگرانی و باور داری که تنها شده ای. در جمع می‌نشینی و هر کس گوشه‌ای از خاطرات با مادر بزرگ را تعریف می‌کند و تو حسرت می‌خوری که آن زمان کجا بودی.

درد، غم و اشک به پایان رسیده و در کنار اعضای خانواده ات نشسته ای. احساس خوشبختی می‌کنی. اما ناگهان گذشته از ذهنت عبور می‌کند. سخت‌ترین لحظات را به یاد می‌آوری و تاثیراتی که سخنان مادر بزرگ بر جای گذاشته است. به یاد می‌آوری که بهترین خاطره از مادر بزرگت. درس زندگی است که ریشه در تجربیات گهربارش داشته و بی دریغ و بدون چشمداشت همچون روانشناسی کهنه کار، برایت بازگو و عشق را در وجودت شعله ور کرده است. به تو گذشت را آموخته و اینکه همیشه در وهله اول با همسرت دوست باشی. نمی‌دانی چرا، اما به یاد می‌آوری که مادر بزرگت همواره فرمان می‌داد که اولویت اول، همسر و بعد فرزندت باشد.

بار دیگر زندگی گذشته ات را مرور می‌کنی و به این واقعیت پی می‌بری که همیشه برای همسرت وقت گذاشته ای، به سخنانش گوش داده‌ای و همچون روانشناسی آگاه، سنگ صبورش بوده‌ای و باز به یاد مادر بزرگت می‌افتی که بی اختیار نصیحت‌های او را گوش کرده ای. “وقتی مردت را بزرگ کردی، خودت هم بزرگ می‌شوی” جمله‌ای که بار‌ها برایت اثبات شده، اما ندانسته‌ای که این همه درس زندگی را در کلاس مادربزرگی آموخته‌ای که در غرل حافظ می‌تون جستجو کرد ” نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت، به غمزه مساله آموز صد مدرس شد”.

دکتر زهرا نظری مهر / حانقوقد

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

دوازده − نه =